درآمد
سرتيپ خلبان حبيب بقايي يکي از نوادر دفاع مقدس است. انساني با صفات ويژه که آدمي را دلبسته هم نفسي با خود مي کند. فرماندهي هفت ساله بر نيروي هوايي، قائم مقامي چهار ساله فرماندهي کل ارتش و پست مشاورت رهبري هم نمي توانند چيزي از ساده زيستي او کم کنند. از بابايي که حرف مي زند سراسر بغض است وحسرت. دراين گفت و گو کوشيده ايم زواياي ناگفته ديگري را از زبان يکي از دوستان قديمي بابايي و اينک فاميل او بشنويم.
اولين بار کجا شهيد بابايي را ديديد؟
اولين بار من ايشان را در سال 54 در پايگاه هوايي دزفول ديدم. آن موقع هر دوي ما از امريکا برگشته بوديم و خلبان اف 5 بوديم.
چه شد که با ايشان دوستي به هم زديد؟
خلبان ها روحيات خاصي دارند. اين بين همه شان مشترک است. اما ويژگي هاي منحصر به فرد بابايي خيلي زياد بود. خيلي زود به او علاقه مند شدم. شيفته اش شدم اما اين رابطه خيلي طول نکشيد. ايشان رفتند اصفهان و من هم منتقل شدم بوشهر. بعد هم رفتم تبريز که آنجا هم اردستاني را يافتم.
اين ارتباط قطع شد يا ادامه يافت؟
قطع نشد، تلفني ارتباط داشتيم. برخي مواقع در مأموريت ها همديگر را مي ديديم. مواقعي شب ها خانه ما مي آمد. من هم مي رفتم. اينها اولين رفت و آمدهاي من به خانه ايشان بود. خيلي صميمي برخورد مي کرد. مي رفتيم خانه شان به سادگي تخم مرغ يا املت درست مي کرد و با هم مي خورديم.
از چه زماني رابطه شما شدت يافت؟
در دوره اوج مبارزات و بعد از آن، پس از پيروزي ارتباطات ما بيشتر شد اما هنوز خيلي از هم دور بوديم. تا اين که سال 60 بنده براي گذراندن دوره معلم خلباني عازم اصفهان شدم. 3 ماه اصفهان بودم. عين اين 3 ماه را شبانه روز همراه بابايي بودم. از اين به بعد دوستي من با بابايي شدت يافت. او هم در کارهايش به من اعتماد داشت. من در دو سه پايگاه خدمت کرده بودم و معاون عمليات پايگاه تبريز بودم. براي اف 14 ها که مي خواست تيم انتخاب کند با من مشورت ميکرد. آن زمان عمده بار جنگ بر دوش اف 4 ها و اف 5 ها بود. بابايي با آينده نگري پيش بيني مي کرد که اف 14 ها به زودي به هواپيماهاي سرنوشت ساز جنگ و نظام تبديل مي شوند و بار جنگ را بر دوش خواهند کشيد.
از اين رو، با تحقيق فراوان گروه زيادي از خلبان هاي نخبه را انتخاب کرد تا دوره اف 14 ببينند. در اين انتخاب ها دنبال کساني بود که با حداقل امکانات حداکثر کارآيي را دارند. افرادي مثل امير پيروان، ايام جنگ زماني ايشان در آسمان بوشهر پرواز داشت. از رادار به او اعلام کردند 4 فروند به طرف کنگان مي روند. آن زمان همه گاز کشور از کنگان تامين مي شد. عراق تصميم گرفته بود اين گونه اقتصاد جنگ را فلج کند و مردم راهم تحت فشار قرار دهد. «پيروان» به سمت هواپيماها حرکت کرد. مي توانست از دور با موشک بزندشان اما چون احتمال خطا بود آن قدر به آنها نزديک شد که مطمئن باشد به هدف مي زند. يکي شان را ساقط کرد. 3 تاي ديگر هم فرار کردند. بابايي چنين افرادي را انتخاب مي کرد، کساني که الان هم جزو نخبگان نيروي هوايي هستند.
در برخوردهاي اوليه کدام ويژگي بابايي شما را جذب مي کرد؟
تقوايش، رفتارش، تخصصش يا چيزهاي ديگر؟
بزرگترين ويژگي بابايي اخلاصش بود. درياي اخلاص بود. اخلاص که حاکم شود همه پرده ها کنار مي رود. من آن قدر بابايي را دوست داشتم که حاضر بودم بدنم تکه تکه شود اما يک مو از او کم نشود. اين بخاطر اخلاصش بود. مديريتش هم عجيب بود. با نگاه و نهايت يک کلمه. يک نگاه ناراحت به من مي کرد انگار سال هاي سال است تو زندان بوده ام. دنيا برايم تاريک مي شد. اما در اوج ناراحتيش مي گفت برادر من... اخلاص که حاکم شود فرد مي داند چه بکند. بابايي واقعاً دلسوز نظام و مردم بود. وقت شناس بود. زماني در دزفول طرحي جامع راجع به نيروي هوايي به او دادم. ديدم به نفع کشور است. 48 ساعت بعد همه فرماندهان را جمع کرد دزفول تا درباره اش تصميم بگيرند. کارش براي خدا بود و همه کارها را با صداقت وپاکي انجام مي داد. پيرو و شاگرد واقعي امام بود. مگر آزادي خرمشهر حاصل اخلاص امام نبود؟ عباس اخلاص را از امام آموخته بود. خيلي عاشق ائمه اطهار بود. عاشق قرآن بود. در پروازهايش مداحي مي کرد. هنوز هم صداي حزينش در گوشم هست. خلاصه اينکه به نظرم 99 درصد وجود عباس، اخلاص بود؛ همراه با مديريت انقلابي اش. مديريتي که از جايي وراي اينجا هدايت مي شد. دست خودش نبود.
قضيه انتقال اف 14 ها چه بود؟
در اين قضيه طرح داد که آنها را به بوشهر منتقل کنيم. انتقالي که حيات صنعت نفت مديون آن است. انتقالي که طرحش حاصل يک ايده زميني نيست. همان زمان تيمسار سعيدي قرار بود برود پاريس به عنوان وابسته نظامي. بابايي به او گفت: نرو. مي خواهيم اف 14 ها را بياوريم بوشهر. خيلي هم براي جنگ حياتي است. کسي را مي خواهم که خودش با اف 14 مي پرد و طرفدار آن است. تا به عنوان فرمانده بوشهر معرفي اش کنم.سعيدي گفت من پشه هاي بوشهر را به دلار هاي پاريس نمي دهم. حتماً هستم. فردا شب سعيدي به عنوان فرمانده پايگاه بوشهر معرفي شد، چند وقت بعدش هم اف 14 ها را به بوشهر انتقال داد. با اين کار حداقل نيم ساعت در عکس العمل نيروها نسبت به ورود دشمن در مرز سرعت ايجاد کرد. در اسکورت و رهگيري هم خيلي جلو افتاديم.
اين ارتباط در سالهاي بعد چگونه ادامه يافت؟
کم کم رفت و آمد خانوادگي مان بيشتر شد. درمأموريت هايش به خانه ما سر مي زد. شب ها به خانه ما مي آمد. ساعت 2 شب که مي رسيد، تا اذان پشت در مي نشست و زنگ نمي زد. موقع اذان وارد مي شد. بعد از شهادتش اينها را فهميدم. کم کم رابطه مان بيشتر شد. شده بودم بازوي عباس و هر کاري مي خواست برايش مي کردم.
شهيد بابايي مشورت هم مي کرد؟ با چه کساني؟
اولين کسي که بابايي با آن مشورت مي کرد اردستاني بود. به نظرم اينها يک روح بودند در دو جسم. اردستاني در شجاعت، سرعت عمل و بي باکي و تقوا نظير نداشت. کنار همه اينها اخلاص هم بود. اما اخلاص بابايي چيز ديگري بود، همراه با نوعي غربت. بابايي هر نوع خبري کسب مي کرد پيش از همه با اردستاني در ميان مي گذاشت. اردستاني هم سريع پي گيري مي کرد و نتيجه را برايش مي آورد.
چنين شنيده ايم که بابايي، اردستاني و بقايي اضلاع يک مثلث بوده اند؟ لطفاً از آن مثلث بفرماييد؟
مثلث؟ مثلثي هم اگر بود راسش بابايي بود. شمشير برانش شهيد اردستاني و من هم کنار اين دو مي پلکيدم.
چه شدکه بچه هاي شما با هم ازدواج کردند؟
چهارم يا پنجم ذي الحجه سال 66 بود که بابايي همسرش را با شهيد اردستاني راهي حج مي کند. خودش هم رفته بود بوشهر.از بوشهر آمده بود اميديه. ساعت 12 شب زنگ زد خانه ما که اگر وسيله داري مي خواهم بروم همدان. به او گفتم اگر من را با خودت ببري، داريم و الا خودت مي داني. قبول کرد. آمد خانه ما. کمي استراحت کرد. بعد بلند شد نماز خواند با هم راه افتاديم به سمت همدان. دشمن حمله کرده بود. تو راه خيلي ناراحت بود از اينکه اردستاني نيست. عمليات در همدان چند روز طول کشيد. پيروز شديم. يک شب من را کنار کشيد تا با هم صحبت کنيم.
عباس چند بار به شوخي گفته بود که چه خوب است ما با هم فاميل شويم. اما آن شب عباس حالت روحي خاصي داشت. دفترچه قهوه اي رنگي داشت که آن را به من داد و گفت براي دخترم نگهش دار. تو لفافه داشت وصيت مي کرد. برآشفته شدم.
گفتم چه مي گويي؟ نمي خواستم بيشتر بشنوم. با او قهر کردم. گفتم من حاضرم همه چيزم را به تو بدهم بعد تو براي يک خواسته اين قدر خواهش مي کني؟ آن هم اين خواسته؟ خلاصه بلند شد و رفت. رو کرد به من و گفت ديگر کار من با تو تمام شد. شما اينجا تکليفي نداري. برگرد دزفول. با ناراحتي و عصبانيت گفتم مي خواهم بمانم. نمي خواستم با من صحبت کند، نه اينکه قهر باشد، نه. ازنگاه کردم به من فرار مي کرد. داشت آماده ام مي کرد. رفت تبريز و من را نبرد. داخل پايگاه همدان بي هدف راه مي رفتم. نشستم زير درخت سيبي و گريه مي کردم که خدايا چرا عباس از دست من ناراحت است؟ عباس که با من دوست بود. پس چرا اين گونه رفتار مي کرد؟ مرتب با خودم حرف مي زدم. (چند روز پيش رفتم آنجا و آن قدر جست جو کردم تا آن درخت را پيدا کردم. همان طوري بود. با ناراحتي از هم جدا شديم. برگشتم.)گفته بود تو اين دفترچه درباره اين که بچه ام چگونه با قرآن انس بگيرد صحبت کرده ام. به دخترم برسانش. تو راه فکر مي کردم حالا چه وقت صحبت کردن درباره بچه هاست.
اولين بار کجا و چگونه خبر را شنيديد؟
عباس از همدان مي رود تهران. با همه خداحافظي مي کند. مي رود قزوين با پدر و مادر وبستگان هم خداحافظي مي کند. عباس با قهوه چي ها خيلي دوست بود. حتي قهوه چي هاي تو راهي. د رقزوين با رفقاي قهوه چي اش هم خداحافظي ميکند. بر مي گردد همدان. از همدان به تبريزي اعزام مي شود. از تبريز هم مأموريتي برايش پيش مي آيد تا برود سردشت. سردشت آن موقع هنوز هم آلوده بود. خلبان مي فهمد که هواپيما را زده اند. فکر مي کند عباس پريده است پايين. آدرس مي داد تا با هلي کوپتر بروند دنبالش. مي بينند تو کابين شهيدشده است. وقتي گلوله ضد هوايي به هواپيما مي خورد انگار تريلي خورده به پيکان. اين قدر قدرت تخريب دارد. اما اين اف 5 فقط يک گوشه اش سوراخ شده بود. يک گوشه شيشه. خدا نمي خواست تو امانت داري اش شک و شبهه اي ايجاد شود. نحوه شهادت عباس جلوه اي از قصه هاي قرآني بود. روز جمعه، روز عيد قربان، سر ظهر، شاه رگش قطع شده بود.
ظهر بود که به من زنگ زدند. از تبريز زنگ زدند. 3 روز بود نديده بودمش. اين 3 روز خيلي برايم سخت گذشت. رواني شده بودم. به او حق مي دادم. مي گفتم شايد به خاطر خودم است. اين که برخي ها فکر نکنند من دنبال فرماندهي پايگاه دزفول هستم. مرتب افکار مختلف دراين 3 روز من را احاطه کرده بود.
پس خيلي زود خبردار شديد؟
بله! فرماندهي پايگاه حداکثر يک دقيقه بعد از هر حادثه خبردار مي شود. به من هم سريع خبر دادند.
آيا هواپيماي ايشان الان در موزه است؟
بابايي معمولاً باماشين جابه جا مي شد. براي زمان هايي که سرعت انتقال مهم بود يک هواپيماي برانزاي 9614 دراختيارش بود، به آن صورت نبود که هواپيماي ايشان باشد و به ندرت از آن استفاده مي کرد. عشق من آن هواپيما بود. دوستداشتم با عباس با آن هواپيما بپريم و من هم خلبانش باشم. بعد از بابايي هم هواپيما دست ستاري بود.
در ازدواج پسر شما با دختر شهيد چه کسي بيشتر مؤثر بود؟ شما يا بچه ها؟
عباس همه کار ها را خودش انجام داد. من هيچ کاره بودم. من بعد از شهادت عباس مدت زيادي دزفول بودم. در اين مدت هر وقت تهران مي آمدم به خانواده بابايي سر مي زدم. بخاطر خودم سر مي زدم. بچه هايش را که مي ديدم ياد او مي افتادم. اما ازدواج را ايشان هماهنگ کرده بود. از همان موقع که آنها هنوز بچه بودند.
نقش شهيد بابايي را از جهت نظامي در جنگ چگونه ارزيابي مي کنيد؟
بابايي هر چه کرد و هر چه داشت از اخلاص اش بود. اخلاص به او فکر پاک و روح متعالي داده بود. استراتژي هاي او هم الهي بودند. از بالا به او الهام مي شد. براي همين عباس «بزرگ ترين تئوريسين دفاع هوايي نظام جمهوري اسلامي» بود. دراستراتژي هاي عباس، زمان نقش محوري داشت. انتقال اف 14 ها نمونه آن بود. در تصميم گيري هايش هم خيلي قاطع و با صلابت بود. وقتي مي ديد پروازهاي شب اتلاف انرژي زيادي دارند و منافعشان هم کم است، دستور داد پروازهاي شب را ملغي کنند. ساعت ها در عمر اف 14 ها صرفه جويي شد. همين ها را به کمک بسيجي ها در جنوب فرستاد.
فلسفه شکل گيري قرارگاه رعد چه بود واز کجا آغاز شد؟
براي آنکه نيروي هوايي توانايي حرکت در لحظه را داشته باشد، قرار گاه رعد را راه اندازي کرد. در جنوب کشور منطقه اي را در نظر گرفت و قرارگاه رعد را همانجا راه اندازي کرد. با 2 مجموعه جدا از هم. يکي آفندي و ديگري پدافندي. خودش فرمانده و مسئول بخش آفندي شد. ستاري هم مسئول قسمت پدافندي. اولين نتيجه اين کار برقراري ارتباط مستقيم نيروي هوايي با خط مقدم جبهه بود. يک بار رحيم صفوي زنگ زدکه بچه ها تو پنج ضلعي شلمچه گير کرده اند. همان لحظه دستور داد پرواز کنيد. من و شهيد ستاري پرواز کرديم. 30 دقيقه بعد از تلفن، رو شلمچه بوديم. بمباران کرديم و برگشتيم. احساس کرديم بمب ها آن طرف تر به زمين خورد. وقتي برگشتيم متوجه شديم بمب ها را خودش زده بود. خيلي زود به قرار گاه رعد در جنوب، پوشش هوايي مطمئني شد براي صنعت نفت، صنعت برق، براي رزمندگان جنوب و براي مردم جنوب. اقرار نکرده ام اگر بگويم اين قرارگاه سرنوشت جنگ را عوض کرد.
قرار گاه رعد چه سالي راه افتاد و سيستم هدايت در آن چگونه بود؟
اصل طرح را خودش مدت ها بود پي گيري مي کرد. مخالفت هايي هم بود ولي همه سختي ها و شدايد را به خاطر دفاع مقدس تحمل مي کرد. تا اين که سال قرار گاه را راه انداخت. کل پرسنل قرار گاه کمتر از 10 نفر بودند. آن 10 نفر معمولاً خودشان مأموريت ها را انجام مي دادند. در زمان عمليات هاي گسترده که احتياج به نيروهاي بيشتري بود، افراد ديگري با دقت انتخاب مي شدند تا براي مدتي به قرار گاه بيايند و در ماموريت ها کمک کنند. نتيجه کار قرار گاه واقعاً عجيب بود. 300 پرواز بدون حتي يک سانحه. اينجا هم قوانين و استانداردهاي بين المللي به هم خورد. براي اينکه شماموضوع را درک کنيد فقط مي گويم که سال قبل از تشکيل قرارگاه 98 درصدپروازهاي ما منجر به سقوط مي شد.
موضوع«لاف بامبينگ» را امير چيت فروش اشاره مختصري کردند. لطفا شما کامل بفرماييد.
«لاف بامبينگ» اف 4 است و روي آن نصب مي شود. تصميم گرفتيم آن را روي اف 14 نصب کنيم. هيچ گونه سابقه اي از آن در کتاب ها نبود. مجبور شديم خودمان بسازيم و امتحان کنيم. مرکز هم با اين کار مخالف بود. باسختي زياد اين کار را انجام داديم. شهيد اردستاني و شهيد بيک محمدي پرواز کردند تا بمب را بياندازند. من و عباس هم رفتيم تا نتيجه را ببينيم. بمب که شليک شد، انگار زلزله اي 10 ريشتري در زمين ايجاد شد. 2 تا حفره درست کرد. يکي به قطر 70 متر و عمق 10 متر، ديگري هم يک متر آن طرف تر به قطر نيم تر. هنوز هم نتوانسته ام با هيچ قاعده فيزيکي اين دومي ر اتوجيه کنم.
شما معمولاً در خلوت هاي خود چه تصويرهايي از بابايي همراهتان است. کدام خاطره ها برايتان جذاب است؟
صحنه و خاطره خداحافظي مان و آن شب وروز آخر هميشه جلوي چشمم است. هنوز هم ياد آن خداحافظي مي افتم، گريه مي کنم. اما يک صحنه ديگرهم ازعباس ديده ام که هيچ وقت فراموش نمي کنم. 22 فروردين 65 بود و بچه ها در شلمچه عمليات داشتند. من آنجا پرواز داشتم. از بالا مي ديدم که نيروهاي ما بدون سرپناه در دشت گسترده شده اند. عراق هم آنجا را لحظه به لحظه مي کوبيد. براي هر يک متر مربع، 10 گلوله داشت. وقتي برگشتم پايگاه رفتم گوشه اي و زدم زير گريه. عباس به سرعت آمد پيش من که چه شده است؟ گفتم بچه ها را قتل عام کردند. خودش رفت پريد. وقتي بر مي گشت هزار بار بيشتر از من منقلب شده بود. به پهناي صورت اشک مي ريخت. به من گفت خودت کارهاي لازم را انجام بده. زد بيرون. نمي توانست يکجا بماند. بعداً شنيدم تا بوشهر رفته است، از بس تحت فشار بود.
خاطره ديگرم هم ز يک امامزاده غريب است، يک شب عباس آمد و بدون مقدمه به من گفت لباس بپوش برويم يک جاي خوب. کلي شيک کردم و راه افتاديم. به سمت ماهشهر حرکت کرديم. تو راه هيچ نمي گفت. فقط آدرس مي داد. 30 کيلومتر از شهر خارج شديم. کم کم مي ترسيدم. گفتم عباس کجا مي رويم، گفت برو.
وسط بيابان گفت بايست. نور بالا بزن. ساختماني شبيه مقبره يک امام زاده روبه رويم بود. رفتيم آنجا و کلي دعا خوانديم. عاشقانه و سوزناک مي خواند. بعد ها هم چند بار شب ها رفتيم. با اردستاني و يکي دو نفر ديگر هم رفتيم. تأکيد داشت به کسي نگو کجا مي رويم. خانواده ما پي گير شدند که شما دوتايي شب ها کجا مي رويد؟ آن قدر پي گير شدند که بالاخره يک روز آنها را بردم. موقع برگشتن تو گل گير کرديم. 5 ساعت معطل شديم تا ماشين آمد و ما را بکسل کرد. عباس راضي نبود. تو والفجر 8 همين امامزاده نشانه اي بود براي ما که در نزديکترين فاصله با فاو بود و با هواپيما مي رفتيم و برمي گشتيم آنجا و دوباره دور مي زديم و مي رفتيم.
يک بار هم يک سي 130 که از اميديه به شيراز مجروح مي برد، خورد به کوه و 73 مجروحي که حمل مي کرد باخدمه پروازي شهيد شدند. بابايي خيلي متأثر شد. با هم راه افتاديم روي خليج تاراه بهتري براي هواپيماها پيدا کنيم. راه هوايي موجود که از ميان کوه ها مي گذشت در زمستان ها به شدت ناامن بود واصلاً ديد نداشت. روي خليج به فاصله 5 متر از آب مي رفتيم که من ياد فيلم هاي سينمايي مي افتادم. داد و هوار راه انداختم «دزدان دريايي»! فيلمي با شرکت سرهنگ بابايي، سرهنگ بقايي و... لبخندي زد وگفت برادر بس کن، بگذار کارمان را بکنيم. بالاخره هم با تلاش و وقت زياد راه هوايي جديدي پيدا کرد و پس از مشورت آن را معرفي کرد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}